کودک منتظر
باز در حاشیه خیمه سری پیدا بود
کودکی منتظر آمدن سقا بود
چشمه ی چشم پدر جاری و زن ها غمگین
دشت ماتمزده و خیمه سکوتی سنگین
: مادرم گفته عمو، رفته بیارد آبی
دیر کردی و دلم می تپد از بی تابی
گرچه خود خواسته ای تا بکنی سقایی
نیت روزه نمودم که دگر بازآیی!
برق شمشیر و سنان بود و صداها در هم
زان غباری که بپا خاست، فضا شد مبهم
باز در همهمه ی دشت صدایی پیچید
شانه های پدرم از چه سبب می لرزید؟
آن طرف طبل زنان هلهله گو می گردند
این طرف از چه زنان خاک به سر می کردند؟
زانوان پدرم خم شد و افتاد زمین
عمه ام گریه کنان گفت: خدایا تو ببین
پدرم تاخت به میدان و هراسان می رفت
از پی اش عمه چرا باز شتابان می رفت؟
نکند؟.....لال شوم، گرچه که تنها بودی
از که پرسم چه شده؟ کاش که اینجا بودی....
.
.
.
دور رأس شهدا معرکه ها برپابود
باز در حاشیه خیمه سری پیدا بود!....
شعر: اصغر شول