سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شروعی بر ادامه زندگیTakvin

داستان کوتاه: سقوط از بالای مناره مسجد به قعر جهنم!

 

دو برادر بودند که هر دو مسجدی و اهل دین و دیانت. برادر بزرگتر مؤذن مسجد هم بود.

در زمانهای قدیم که بلندگو مثل امروزه در کار نبود ، مؤذنها برای اذان گفتن به بالای مناره می رفتند و از آنجا اذان می گفتند.

برادر بزرگتر سالها مؤذن بود تا اینکه از دنیا رفت و به سفارشش برادر کوچکتر مؤذن شد.

در اولین باری که برادر کوچکتر ، برادر فوت شده اش را در خواب دید و از او درباره سرنوشتش شنید، متعجب شد که برادرش با اینکه سالها مؤذن بوده چرا با وضع ناگواری زندگی می کند و در رنج و عذاب است!

وقتی علت را جویا شد ، جواب شنید که: خدا آنهمه اذان گفتن من را نادیده پنداشت و اکنون به علت گناهانی که در بالای مناره کرده ام در عذابم!

پرسید: چه گناهی برادر؟

جواب داد: من از بالای مناره به راحتی می توانستم درون خانه همسایه های مسجد را ببینم. یکبار اتفاقی چشمم به دختر فلانی که از نظر زیبایی بی نظیر بود افتاد که آزادانه و سربرهنه در حیاط خانه شان می گشت. شیطان فریبم داد و تا می توانستم با شهوت به او نگریستم . واقعا زیبا و لذت آور بود. از زیبایی او و تماشای اندامش لذت بردم و این انگیزه ای شد تا بعدها هر روز این کارم را تکرار کنم. بیچاره دختره هم که اصلا نمی دانست من دارم همیشه او را می بینم.

من بعدها نیز ضمن گفتن اذان و بعد از آن به چشم چرانی هایم ادامه دادم و نگاهم به خانه تک تک همسایه ها سرایت کرد و با لذت دختران آنها را دید می زدم. و این کارم مدتها ادامه داشت تا اینکه از دنیا رفتم و خداوند از من بازخواست چشم چرانی هایی را که به عنوان امین یک محل کرده ام ؛ نمود و من از این بابت هر روز در عذاب و ناراحتی هستم.

اکنون برادرم تو را نصیحت می کنم اگر می خواهی راه مرا در پیش بگیری و نمی توانی به امانت خیانت نکنی، هم اکنون از این کار کناره گیری کن و گرنه مانند من در جهنم سقوط می کنی



  • کلمات کلیدی : داستان کوتاه
  • نوشته شده در جمعه 88/7/24ساعت 12:53 صبح توسط تکوین
    نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    4.5 سال بعد!....
    گرفته بی تو دلم از تمام انسانها....
    مسافر ابدی - شعر
    دو تجربه جالب و عجیب پزشکی
    [عناوین آرشیوشده]