داستان کوتاه: بوی بد پیازها و درسی برای زندگی
یک معلم دبستان به شاگردان کلاس گفت: می خواهد یک بازی به آنها یاد بدهد. او به آنها دستور داد که از فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می آید پیاز بریزند و با خود هر روز به مدرسه بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه برخی دو، بعضی سه، و بعضی دیگر پنج و ... عدد پیاز بود، البته بعضی ها هم هیچ نداشتند.
آموزگار به بچه ها گفت: کیسه هایتان را با خود ببرید و روز بعد بیاورید. روز بعد هم به همین ترتیب سپری شد. کم کم بچه ها از بوی پیاز گندیده شکایت کرده، به علاوه آنهایی که پیاز بیشتری داشتند از حمل این کیسه ها نیز خسته شده بودند
ادامه مطلب...
داستان کوتاه: سقوط از بالای مناره مسجد به قعر جهنم!
دو برادر بودند که هر دو مسجدی و اهل دین و دیانت. برادر بزرگتر مؤذن مسجد هم بود.
در زمانهای قدیم که بلندگو مثل امروزه در کار نبود ، مؤذنها برای اذان گفتن به بالای مناره می رفتند و از آنجا اذان می گفتند.
برادر بزرگتر سالها مؤذن بود تا اینکه از دنیا رفت و به سفارشش برادر کوچکتر مؤذن شد.
در اولین باری که برادر کوچکتر ، برادر فوت شده اش را در خواب دید و از او درباره سرنوشتش شنید، متعجب شد که برادرش با اینکه سالها مؤذن بوده چرا با وضع ناگواری زندگی می کند و در رنج و عذاب است!
وقتی علت را جویا شد ، جواب شنید که: خدا آنهمه اذان گفتن من را نادیده پنداشت و اکنون به علت گناهانی که در بالای مناره کرده ام در عذابم! ادامه مطلب...